راهنمايي در مني
منقول است از حاج اقای کسایی خرازی که فرمودند عموي بزرگوارم مرحوم آقاي حاج سيد محمد كسايي خرازي فرمود: به مكه رفته بودم، پايم سوزش پيدا كرد آن را بستم، به عرفات و مشعر رفتم وقتي ميخواستم به مني روم از راه رفتن عاجز بودم و سعي كردم وسيلهاي فراهم كنم، ولي موفق نشدم. عاقبت با همان پا خود را به مني رساندم و يك نفر از سادات بغداد هم همراه من بود، هرچه گشتيم كه چادر خودمان را پيدا كنيم نتوانستيم، تا بعد از ظهر ميگشتيم و در آن هوا خيلي بيحال و مضطرب شديم.
همراه من از ناراحتي و گرما، سر خود را داخل يكي از خيمهها كرد، وقتي به او گفتم: بيا فلان كار را انجام دهيم، ديدم گريه ميكند و مضطرب و مضطر شده است. من رو به قبر مطهر حضرت اباعبدالله الحسينعليه السلام كردم و عرض كردم: آقا! مضطر شديم، به ما عنايت فرماييد. همانگاه ديدم كسي بالاي سر ما ايستاده و بدون سابقه به ما ميگويد: چادر خودتان را ميخواهيد؟ گفتم: آري، گفت: همراه من بياييد. ده قدمي رفتيم ما را به چادرمان رساند، نگاه كرديم ديديم آن مرد نيست.
و نيز ايشان گفت: به مشهد براي زيارت رفتم، جوان بودم آداب زيارت را نميدانستم، در بازگشت بسيار ناراحت شده و گريه زيادي كردم و خوابيدم، در خواب حضرت رضاعليه السلام را ديدم كه به من دست دادند و مصافحه كردند و مطالبي گفتند كه در خاطر ندارم.
نوشته شده در چهار شنبه 9 مرداد 1392
ساعت 23:45 توسط امیر حسین.
،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسبها: توسل به اهل بیت، ،